وبلاگ ویژه امید خسروی

تا وقتی نفهمیده ای وظیفه ای نداری. اما وقتی فهمیدی باید قدمی برداری تا انسان بودن خودت را ثابت کنی.

وبلاگ ویژه امید خسروی

تا وقتی نفهمیده ای وظیفه ای نداری. اما وقتی فهمیدی باید قدمی برداری تا انسان بودن خودت را ثابت کنی.

وبلاگ ویژه امید خسروی

دوستان عزیز سلام !
از اینکه با انتقاد و نظر سازنده خود ، من را در ارائه مطالب مفیدتر یاری می کنید سپاسگزارم.

پیام های کوتاه
آخرین مطالب
۲۵
اسفند


دلیل فقر در جامعه امروز ما دوچیز است

1. کار نکردن : به علت نداشتن شغل و کار  پولی کسب نمی شود تا فقر از بین برود

2. بد خرج کردن: پول هایی که با زحمت زیاد کسب می شود در جای خود خرج و مدیریت نمی شود و همواره با کمبود وجه مواجهیم...

  • امید خسروی
۰۴
اسفند

باز گذشت هفته وپنج شنبه شد

باز همان روز که گفتــم رسید

ساعت ده شــد دل من شاد شد

باز دلم رنگ خــــدا را گرفت

باز تمـــــنای تودردل نشست

با تو را می نگــــرم خوب من

از نظرم دور نبـــــــودی دمی

عکس تو در خاطر من قاب شد

ای چمــن روی تو دائم بهـــار

هر نفســـــــم با تو مصفا شود

هر نفســـــــم با تو مصفا شود

خواهش من شادی چشمان توست

کاش که من ساکـــن کویت شوم

گوشه ی چشمــی به گدایان نگر

گرچه امیدم به خــدا هست و بس

باز تورادست خــــــدا میدهم

این لب بی خنده پر از خنده شد

گوش من آن خاطــره ها راشنید

این دل پر غــــم ز غم آزاد شد

رنگ خدا فاصلـــــه ها راگرفت

شیشه ی تبدار سکــوتم شکست

ای گل مــــن ای مه محبوب من

ای که تو محبــــوب همه عالمی

خاطر مـــن لایق مهتـــاب شد

بی تو نبـاشد نفســــم پایــدار

خاطــــر من خانه ی رویا شـود

عشق تـو در بنده هـــویدا شود

در دل من جز گل عشقــت نرست

خال رخ و مسـت سبویت شـــود

رنگ غم از چهره ی غمگیـــن ببر

بی تــو نخــواهم که بیـاید نـفس

تا برسـاند دل مــــا رابه هــم


  • امید خسروی
۲۹
آذر


هر کس که به جز کدو نکارد                   در وقت ثمر هلو ندارد

مردم غم دیروز مرا کــــشت                   فـردا که بگو مگو ندارد

  • امید خسروی
۱۲
آذر


لبخند چو بر لبت نشیند

بس معجزه ها بیافریند

جانم به لبم رسد و اما

چشمم به لبت خنده نبیند

 

  • امید خسروی
۲۹
تیر


ای کاش مرفهان بی درد به اندازه پرکاهی از فقر و نداری فقرای پردرد  به ارث میبردند تا هنگام شادی قدر شادی و خوشی خود را بدانند و در وقت رجوع فقرا به آنها گرفتاری فقرا را درک کنند افسوس که دخترآن مرفه حتی نمیدانند که در دل بچه های فقیر چه حسرت هایی ته نشین می شود  و سالها و سالها این عقده ها را روی هم تلنبار می کنند. افسوس که انسانیت را در اجرای بعضی احکام اسلام میدانیم و توجه نمی کنیم که اگر بناست دست دزد قطع شود باید مرفه نیز خمس و زکات بدهد . قطع دست را اجبار میدانیم و دادن خمس و زکات را اختیار0 فروش اجناس به چند برابر قیمت را قانون میدانیم و کمک به فقرا را دلسوزی و محبت . پرداخت عوارض و مالیات را زور میدانیم و گرفتن کمک های بلاعوض در هنگام زیان و خسارت را وظیفه دولت. اگر برای کسی اتفاقی بیوفتد تقاص گناهانش را پس میدهد و اگر برای ما اتفاق بیوفتد قسمت و تقدیر است و خدا خواسته که چنین باشد. تا کی اینگونه باشیم؟ تا کی؟

  • امید خسروی
۲۵
تیر


کاش میتوانستم بفهمم دختر بچه ای که سنگی را به دریا می اندازد و آرزو میکند از خدای خودش چه میخواهد...

  • امید خسروی
۲۵
تیر

همه افســـــرده و مهجور بودیم

همــه دفتــر پر از خون جگـر بود

میــــان موســــم سـرد زمستان

بهـــــاری که گلـش روح خدا بود

محبتهــــــا نمود اندر حـــــق ما

پس از عمـری اسارت شـاد بودیم

ولی آن ناکس نامرد  صــــدام

پی ســـرباز خود تانکی روان کرد

بریزد روی پیـــــــران خانه هارا

زنان را همچـمـو زینب جانب شام

به گــوش آمـــــد ندایی از گل ما

جــــوانان چون ندایش را شنیدند

پی فـــــــرمان رهبر چاره کردند

وصیت نامـــه ای با خون نوشتند

سخـــــــــن آمد سر شهر عزیزم

همین شهری که سرتاپاش قنداست

ز شهـــر ما که خوبانش زیاد است

روان گشتنـد محمـــود و محمـــد

گل اول که پرپرگشتمحـــــــــمود

رضا ومـــــرتضی یاسین وقربان

حســـن  قاسم زبیر اکبــــر خالق

رضـــــــا باقر علی کنعـان یحیی

دگــــــــر نوشادی و میری غلامی

کریمــــــــی موسوی عالیشوندی

همانهـــــــــایی که شیران نبردند

 گروهــــــی از شهیدان را شمردم

عــــروض و قافیه دست ورا بست

شهیـــــــــدان لایق عرش خدایند

مـــــرا با جنگ وفتنه الفتی نیست

مـــــــــرا یاد شهیدان در دل افتاد

چنین گفتــــــم که یادی در دل افتد

ــــــ

بگو ای خاک با زهرا چه کردی

تو میدانی که او ام ابــیهاست

 

 

همه اشعـــــار غمگین میسرودیم

زغصه چشمهـــامان جمله تر بود

شکوفــا شد بهــــاری در گلستان

دلــــش لبریز عشق مرتضی بود

کــه پابــرجا بمـــاند بیـــرق ما

قفــس بشکستـــــه و آزاد بودیم

زما بگـــرفت خوشبختــی و آرام

که جسـم نیمه جانان را کند سرد

به روی طفلهــــــا  کاشانه ها را

برد همچــون اسیران بسته در دام

که شد صدام وحشــــی مشکل ما

خدا را هــم گــواه خویش دیدند

دل چون یشه راچون خاره کـردند

زجان خود به راه حــق گذشتــند

همیـــن شهــــر عزیز گاز خیزم

ولادتـــــگاه من فراشبنـــد است

زخوبی هـرکجا نامش به یاد است

پیـــاپی حیدرو عبــــاس و احمد

چو فامیلـــش سراپایش کرم بود

جواد و مجتبــــی ساری علیجان

سعیــد اصغـــر فضل الله صادق

حبیبی قاسمـــــــی یاری عیسی

امیــــری، فضلـــی و اسفندیاری

رضـایی اکبــــــــری فراشبندی

همـــه رفتند و جان را هدیه کردند

 ولی نام شهیـــــــد تو نبردم 

وگره نام بابای(فرزند) توهمهست

ز اســـــم و رسم این دنیا جدایند

لی گویم سبب زی گفته ها چیست

و ز ان سیلـی که زهرا بر گل افتاد

ز زهــــــرا یک نظر بر محفل افتد

ـــــ

بگو با جسم این دریا چه کردی

بگو با مـــــادر بابا چه کردی

                                  

 


  • امید خسروی
۲۵
خرداد


سلام عزیزا همـــگی شب به خیر

با همـدیگه صلح و صفایی داشتیم

کی بود که دل اندازه دریا نداشـت

حرفــــای دل شنیدنی می شدن

خرما و  نون تو دسمــــالا دور قد

میرفتیم و گله چه سیر بر  میگشت

غروب که میشد همه خندون  بودن

شب همه حلقـــه میزدن دور هم

غم رو غم هم نمیذاشتـــــن اونا

دست کوچیکتــــرا رو میگرفتن

از حال هم چه خوب خبـردار بودن

افسوس از این دنیا و زرق و برقـش

پیرو جوون معنی دیگــــه نداره

دود ماشین تو چشم ما نشـــسته

گوش با صــدای کارخونه کر شده

معرفـــت وادب فــــراری شدن

اونکه یه رنگ بودحالاصدرنگ شده

وای خدا مرگم  بده من کی هسـتم

حساب می کــردم که خودم عالیم

کاشکی میشدیه رنگ وساده باشیم

 

 

یاد قدیمتــــرا که اغلب به خیر

خونه ی هم برو بیایی داشتـــیم

با این همه کینه تو دل جانداشـت

روزا قشنگ و دیدنی میــــشدن

دنبال گوسفندای مشـــتی صمد

سبزه پوشنده بود همه کوه و دشت

دور آتیش و چای و قلیــون بودن

سوای از خلـــــق بد و رنگ غم

عصای پیرا میــشدن جــــوونا

حرف بزرگتـــرا رو میـــشنفتن

برای هم چه بار بــــــردار بودن

ازآتیـــــش فتنه غرب وشرقش

فتنه و شــرنگو که بیشــــماره

مسیــــر دید آدما رو بستــــه

بچه آدم میـــبینی؟ خـــر شده

خسته بودن ســــوار گاری شدن

دلم واسه رفیق خوب تنــگ شده

ببین چی میگم مگه من چی هستم

حالا می بینم که طبل تو خالیـــم

دشمن کینه ها و غصـــه ها شیم

 

 

  • امید خسروی
۰۷
فروردين


توخیال خوش شبهای پریشان منی

گل بستان من و شمع گلستان منی

گرچه بردامن تو دست گدایان نرسد

در میان همه خوبان شه خوبان منی

 

  • امید خسروی
۰۵
فروردين


جهان زیر و زبر شد فصل غم رفت

به عمر من هزاران بیش و کم رفت

دگر فصل بهار آمد به صحرا

غم و درد و تمنا و ستم رفت

بهار من به رنگ ارغوان شد

که تا غم همچو....ی از شکم رفت

*********

کنون صحرا به رنگ سبز سیر است

دلم در بند مهر او اسیر است

رخ ماهش کنار سفره ی عید

به جمع خوبرویانم امیر است

**********

زمستان رفت وشد فصل بهاره

به صحرا گل شکفته بی شماره

دل من خوش نشسته بر لب جو

به گلها میکند با لب اشاره

خداوندا کرم فرما که بینم

رخ محبوبه ی خودرا دوباره

بهارتان سبز تر از هربهار

شادیتان بی عدد و بی شمار

دشمن اگر هست شود یارتان

دوست به دورو برتان صد هزار

سا ل نو مبارک

عاقبت تان به خیر!!!!!!!!!!

 

 

  • امید خسروی