وبلاگ ویژه امید خسروی

تا وقتی نفهمیده ای وظیفه ای نداری. اما وقتی فهمیدی باید قدمی برداری تا انسان بودن خودت را ثابت کنی.

وبلاگ ویژه امید خسروی

تا وقتی نفهمیده ای وظیفه ای نداری. اما وقتی فهمیدی باید قدمی برداری تا انسان بودن خودت را ثابت کنی.

وبلاگ ویژه امید خسروی

دوستان عزیز سلام !
از اینکه با انتقاد و نظر سازنده خود ، من را در ارائه مطالب مفیدتر یاری می کنید سپاسگزارم.

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «معلم» ثبت شده است

۲۳
آذر


خــــداوندا کرم بر بنــــده  کردی

کجا باشــــد که از خجــلت درآیم

مرا نعمـــت فراوان عرضــه کردی

نبودم را زخــــــاکــی بود کردی

زروح خود به جسمــم جان دمیدی

مرا مادرعطا کـــــــــردی و بابا

مـــــــــــرا نوردل بابا نـمودی

به هراشکی که در چشمم روان بود

چراغ دیگـــــــــری فانوس راهم

چو قانون سخـــــــن گفتن گرفتم

به دستور معلـــــــم جمله بستم

کلامی بی جـــــــــــواز او نگفتم

سخنهـــا برزبان جــــاری نمودم

چـــرا کــــز زحمـــت بی حد آنها

چه بی حـــد زحمــت من را کشیدند

به  وقت غم شـــــریک غصه بودند

شریکی در غم و شادی چواو  نیست

خــداوندا زبانــــم را تـــــوان ده

کلامــــــی نیک در وصفش بگویم

فدای او کنــــــــــم بود و نبودم

شبـــی وصف کتابــــی راشنیدم

زگلهـــــــای کتاب این غنچه چیدم

دگـــر لـــم یشکرالخالق پس از آن

خداوندا کســــــــی شکر تو گوید

الا ای آنــــــکه بر من عــــلم دادی

هــــمه اندیشه ات عقبای مــن بود

کنــون من هستم و یک قــلب ساده

نمیـــــدانم چسان شکری بگــویم

کلامــم گر چه کوتاه و قصیــر است

سخنـــــــــــهایت چراغ راه کردم

معلمـــــــــــها همه شمع وجودند

 

مرا شرمنـــده ی شرمنده کردی

زبــــــــار زحمت شکری برآیم

خــــداوندا دوای هرچـــه دردی

زخاک این جسـم را موجود کردی

تو یی که خــــالق یاس و امیدی

که بی یاور نمــــــانم بین غمها

چــــراغ روشـــن فردا نمـودی

تن مــادر برایـــم نیمه جان بود

معلم مهـــــــد علم و تکیه گاهم

خــودم هم زین سخنها درشگفتم

قـــــدم  برداشتم،رفتم ، نشستم

گلــــی بودم که با اذنش شکفتم

غمی دیگر به غمــــــهایم فزودم

یکـــــی را هم نکردم شکر بر جا

چه غمــهایی که بر جانها خریدند

به وقـــت خنده شاه قصه بودند

خدا با من بگــو پاداش او چیست

درون سینـــــه قلبی مهربان ده

دمــی دیگر گل رویش ببویــــم

سرم ، چشمم ، دلم ، جمله وجودم

کـــز آن خوشتر گلستانی ندیدم

که من لم یشکـــر المخلوق دیدم

نشست این جمله هابین دل وجان

که اول شـــــکر مخلوقت بگوید

برایـــــم عمر را مایه نهــــادی

غــــــم امروز تو فردای من بود

تمام هستیـــــــم در کف نهاده

کجــا یک جمله ی لایق بجویـــم

دلم در بند مهــــر تو اسیر است

ببخشـــا گر سخن کوتاه کــردم

جهان میـــــمرد اگر آنها نبودند

 

  • امید خسروی