وبلاگ ویژه امید خسروی

تا وقتی نفهمیده ای وظیفه ای نداری. اما وقتی فهمیدی باید قدمی برداری تا انسان بودن خودت را ثابت کنی.

وبلاگ ویژه امید خسروی

تا وقتی نفهمیده ای وظیفه ای نداری. اما وقتی فهمیدی باید قدمی برداری تا انسان بودن خودت را ثابت کنی.

وبلاگ ویژه امید خسروی

دوستان عزیز سلام !
از اینکه با انتقاد و نظر سازنده خود ، من را در ارائه مطالب مفیدتر یاری می کنید سپاسگزارم.

پیام های کوتاه
آخرین مطالب
۲۹
تیر


ای کاش مرفهان بی درد به اندازه پرکاهی از فقر و نداری فقرای پردرد  به ارث میبردند تا هنگام شادی قدر شادی و خوشی خود را بدانند و در وقت رجوع فقرا به آنها گرفتاری فقرا را درک کنند افسوس که دخترآن مرفه حتی نمیدانند که در دل بچه های فقیر چه حسرت هایی ته نشین می شود  و سالها و سالها این عقده ها را روی هم تلنبار می کنند. افسوس که انسانیت را در اجرای بعضی احکام اسلام میدانیم و توجه نمی کنیم که اگر بناست دست دزد قطع شود باید مرفه نیز خمس و زکات بدهد . قطع دست را اجبار میدانیم و دادن خمس و زکات را اختیار0 فروش اجناس به چند برابر قیمت را قانون میدانیم و کمک به فقرا را دلسوزی و محبت . پرداخت عوارض و مالیات را زور میدانیم و گرفتن کمک های بلاعوض در هنگام زیان و خسارت را وظیفه دولت. اگر برای کسی اتفاقی بیوفتد تقاص گناهانش را پس میدهد و اگر برای ما اتفاق بیوفتد قسمت و تقدیر است و خدا خواسته که چنین باشد. تا کی اینگونه باشیم؟ تا کی؟

  • امید خسروی
۲۵
تیر


کاش میتوانستم بفهمم دختر بچه ای که سنگی را به دریا می اندازد و آرزو میکند از خدای خودش چه میخواهد...

  • امید خسروی
۲۵
تیر

همه افســـــرده و مهجور بودیم

همــه دفتــر پر از خون جگـر بود

میــــان موســــم سـرد زمستان

بهـــــاری که گلـش روح خدا بود

محبتهــــــا نمود اندر حـــــق ما

پس از عمـری اسارت شـاد بودیم

ولی آن ناکس نامرد  صــــدام

پی ســـرباز خود تانکی روان کرد

بریزد روی پیـــــــران خانه هارا

زنان را همچـمـو زینب جانب شام

به گــوش آمـــــد ندایی از گل ما

جــــوانان چون ندایش را شنیدند

پی فـــــــرمان رهبر چاره کردند

وصیت نامـــه ای با خون نوشتند

سخـــــــــن آمد سر شهر عزیزم

همین شهری که سرتاپاش قنداست

ز شهـــر ما که خوبانش زیاد است

روان گشتنـد محمـــود و محمـــد

گل اول که پرپرگشتمحـــــــــمود

رضا ومـــــرتضی یاسین وقربان

حســـن  قاسم زبیر اکبــــر خالق

رضـــــــا باقر علی کنعـان یحیی

دگــــــــر نوشادی و میری غلامی

کریمــــــــی موسوی عالیشوندی

همانهـــــــــایی که شیران نبردند

 گروهــــــی از شهیدان را شمردم

عــــروض و قافیه دست ورا بست

شهیـــــــــدان لایق عرش خدایند

مـــــرا با جنگ وفتنه الفتی نیست

مـــــــــرا یاد شهیدان در دل افتاد

چنین گفتــــــم که یادی در دل افتد

ــــــ

بگو ای خاک با زهرا چه کردی

تو میدانی که او ام ابــیهاست

 

 

همه اشعـــــار غمگین میسرودیم

زغصه چشمهـــامان جمله تر بود

شکوفــا شد بهــــاری در گلستان

دلــــش لبریز عشق مرتضی بود

کــه پابــرجا بمـــاند بیـــرق ما

قفــس بشکستـــــه و آزاد بودیم

زما بگـــرفت خوشبختــی و آرام

که جسـم نیمه جانان را کند سرد

به روی طفلهــــــا  کاشانه ها را

برد همچــون اسیران بسته در دام

که شد صدام وحشــــی مشکل ما

خدا را هــم گــواه خویش دیدند

دل چون یشه راچون خاره کـردند

زجان خود به راه حــق گذشتــند

همیـــن شهــــر عزیز گاز خیزم

ولادتـــــگاه من فراشبنـــد است

زخوبی هـرکجا نامش به یاد است

پیـــاپی حیدرو عبــــاس و احمد

چو فامیلـــش سراپایش کرم بود

جواد و مجتبــــی ساری علیجان

سعیــد اصغـــر فضل الله صادق

حبیبی قاسمـــــــی یاری عیسی

امیــــری، فضلـــی و اسفندیاری

رضـایی اکبــــــــری فراشبندی

همـــه رفتند و جان را هدیه کردند

 ولی نام شهیـــــــد تو نبردم 

وگره نام بابای(فرزند) توهمهست

ز اســـــم و رسم این دنیا جدایند

لی گویم سبب زی گفته ها چیست

و ز ان سیلـی که زهرا بر گل افتاد

ز زهــــــرا یک نظر بر محفل افتد

ـــــ

بگو با جسم این دریا چه کردی

بگو با مـــــادر بابا چه کردی

                                  

 


  • امید خسروی
۲۵
خرداد


سلام عزیزا همـــگی شب به خیر

با همـدیگه صلح و صفایی داشتیم

کی بود که دل اندازه دریا نداشـت

حرفــــای دل شنیدنی می شدن

خرما و  نون تو دسمــــالا دور قد

میرفتیم و گله چه سیر بر  میگشت

غروب که میشد همه خندون  بودن

شب همه حلقـــه میزدن دور هم

غم رو غم هم نمیذاشتـــــن اونا

دست کوچیکتــــرا رو میگرفتن

از حال هم چه خوب خبـردار بودن

افسوس از این دنیا و زرق و برقـش

پیرو جوون معنی دیگــــه نداره

دود ماشین تو چشم ما نشـــسته

گوش با صــدای کارخونه کر شده

معرفـــت وادب فــــراری شدن

اونکه یه رنگ بودحالاصدرنگ شده

وای خدا مرگم  بده من کی هسـتم

حساب می کــردم که خودم عالیم

کاشکی میشدیه رنگ وساده باشیم

 

 

یاد قدیمتــــرا که اغلب به خیر

خونه ی هم برو بیایی داشتـــیم

با این همه کینه تو دل جانداشـت

روزا قشنگ و دیدنی میــــشدن

دنبال گوسفندای مشـــتی صمد

سبزه پوشنده بود همه کوه و دشت

دور آتیش و چای و قلیــون بودن

سوای از خلـــــق بد و رنگ غم

عصای پیرا میــشدن جــــوونا

حرف بزرگتـــرا رو میـــشنفتن

برای هم چه بار بــــــردار بودن

ازآتیـــــش فتنه غرب وشرقش

فتنه و شــرنگو که بیشــــماره

مسیــــر دید آدما رو بستــــه

بچه آدم میـــبینی؟ خـــر شده

خسته بودن ســــوار گاری شدن

دلم واسه رفیق خوب تنــگ شده

ببین چی میگم مگه من چی هستم

حالا می بینم که طبل تو خالیـــم

دشمن کینه ها و غصـــه ها شیم

 

 

  • امید خسروی
۰۷
فروردين


توخیال خوش شبهای پریشان منی

گل بستان من و شمع گلستان منی

گرچه بردامن تو دست گدایان نرسد

در میان همه خوبان شه خوبان منی

 

  • امید خسروی
۰۵
فروردين


جهان زیر و زبر شد فصل غم رفت

به عمر من هزاران بیش و کم رفت

دگر فصل بهار آمد به صحرا

غم و درد و تمنا و ستم رفت

بهار من به رنگ ارغوان شد

که تا غم همچو....ی از شکم رفت

*********

کنون صحرا به رنگ سبز سیر است

دلم در بند مهر او اسیر است

رخ ماهش کنار سفره ی عید

به جمع خوبرویانم امیر است

**********

زمستان رفت وشد فصل بهاره

به صحرا گل شکفته بی شماره

دل من خوش نشسته بر لب جو

به گلها میکند با لب اشاره

خداوندا کرم فرما که بینم

رخ محبوبه ی خودرا دوباره

بهارتان سبز تر از هربهار

شادیتان بی عدد و بی شمار

دشمن اگر هست شود یارتان

دوست به دورو برتان صد هزار

سا ل نو مبارک

عاقبت تان به خیر!!!!!!!!!!

 

 

  • امید خسروی
۲۳
آذر


خــــداوندا کرم بر بنــــده  کردی

کجا باشــــد که از خجــلت درآیم

مرا نعمـــت فراوان عرضــه کردی

نبودم را زخــــــاکــی بود کردی

زروح خود به جسمــم جان دمیدی

مرا مادرعطا کـــــــــردی و بابا

مـــــــــــرا نوردل بابا نـمودی

به هراشکی که در چشمم روان بود

چراغ دیگـــــــــری فانوس راهم

چو قانون سخـــــــن گفتن گرفتم

به دستور معلـــــــم جمله بستم

کلامی بی جـــــــــــواز او نگفتم

سخنهـــا برزبان جــــاری نمودم

چـــرا کــــز زحمـــت بی حد آنها

چه بی حـــد زحمــت من را کشیدند

به  وقت غم شـــــریک غصه بودند

شریکی در غم و شادی چواو  نیست

خــداوندا زبانــــم را تـــــوان ده

کلامــــــی نیک در وصفش بگویم

فدای او کنــــــــــم بود و نبودم

شبـــی وصف کتابــــی راشنیدم

زگلهـــــــای کتاب این غنچه چیدم

دگـــر لـــم یشکرالخالق پس از آن

خداوندا کســــــــی شکر تو گوید

الا ای آنــــــکه بر من عــــلم دادی

هــــمه اندیشه ات عقبای مــن بود

کنــون من هستم و یک قــلب ساده

نمیـــــدانم چسان شکری بگــویم

کلامــم گر چه کوتاه و قصیــر است

سخنـــــــــــهایت چراغ راه کردم

معلمـــــــــــها همه شمع وجودند

 

مرا شرمنـــده ی شرمنده کردی

زبــــــــار زحمت شکری برآیم

خــــداوندا دوای هرچـــه دردی

زخاک این جسـم را موجود کردی

تو یی که خــــالق یاس و امیدی

که بی یاور نمــــــانم بین غمها

چــــراغ روشـــن فردا نمـودی

تن مــادر برایـــم نیمه جان بود

معلم مهـــــــد علم و تکیه گاهم

خــودم هم زین سخنها درشگفتم

قـــــدم  برداشتم،رفتم ، نشستم

گلــــی بودم که با اذنش شکفتم

غمی دیگر به غمــــــهایم فزودم

یکـــــی را هم نکردم شکر بر جا

چه غمــهایی که بر جانها خریدند

به وقـــت خنده شاه قصه بودند

خدا با من بگــو پاداش او چیست

درون سینـــــه قلبی مهربان ده

دمــی دیگر گل رویش ببویــــم

سرم ، چشمم ، دلم ، جمله وجودم

کـــز آن خوشتر گلستانی ندیدم

که من لم یشکـــر المخلوق دیدم

نشست این جمله هابین دل وجان

که اول شـــــکر مخلوقت بگوید

برایـــــم عمر را مایه نهــــادی

غــــــم امروز تو فردای من بود

تمام هستیـــــــم در کف نهاده

کجــا یک جمله ی لایق بجویـــم

دلم در بند مهــــر تو اسیر است

ببخشـــا گر سخن کوتاه کــردم

جهان میـــــمرد اگر آنها نبودند

 

  • امید خسروی
۱۲
آذر


مقدمه

      چنان چه بخواهیم از حوادث و مخاطرات پیرامون شهرستان صحبت کنیم به دو مقوله برخورد می کنیم :

      اول آنکه: حادثه در گروه حوادثی است که انسان در ایجاد آن دخالت داشته یا این که یک رویداد و حادثه غیر مترقبه طبیعی است

      دوم آنکه: این حادثه برکدام قشر(روستایی ، شهری یا عشایری) و با چه گستره ای ، چه حجمی از مردم را تحت تاثیر خود قرارمی دهد.

       با عنایت به این که دو گروه حوادث انسان ساخت و طبیعی بستر مناسبی در این شهرستان برای خود مهیا نموده نیاز به توجه ویژه به برنامه ای مدون و از پیش تعیین شده می باشد تا در زمان بروز حادثه با کم ترین هزینه بتوان به مردم خدمات قابل توجه ارایه نمود و یا حتی از بروز بسیاری حوادث جلوگیری نمود0

  • امید خسروی
۲۵
آبان


خزانی بود و من غمگین و تنها 

میان موج غم آواره بودم

اگر دستان تو پیدا نمیشد

خداداند که من بیچاره بودم

  • امید خسروی
۱۵
مهر


ای فاطمـــه جان بر تو سلامی ز ره دور

تو راحت جانی و من از روی تو مهـجور

 

می گـــویمت از آفت ایـــام و زمــانه

تا غـــم نزند از دل پـــاک تو جــوانه

 

اینک همه جا تار وکبود است و غم انگیز

بگذار همه رخت و از این جمـع تو بگریز

 

در شهــــر یکــــی عاشق یکرنگ نبینی

از شـــاخه یاسی گل خوشبــوی  نچینی

 

انسان صفتی نیست که اشک تو کند پاک

 نیکـــی پرو بالی زد و شد جانب افلاک

 

بر روی زمیــــن یک دل بی غم نشناسم

غمهــای کسان پاک برد هـوش وحواسم

 

در کوچــه پر از زوزه کفتــار وشغال است

ایمن گذر ازکوچه فقط خواب وخیال است

 

در کوچـــه دیگـر نفس شیـــر وپلنگ  است

گل گشته چو شیشه دل بلبل هـمه سنگ است

 

در خانه تو را مادر غمخـــوار قرین است

آن مادر غمخـــوار که هشـیار ترین است

 

گر همــــدل و همراه شوی با دل پاکش

 با خیره ســــری گر نکنی زار و هـلاکش

 

خود راســــــــــپر تیغ بلاهای تو سازد

 با هــــــر نفســی روی تو را نیک نوازد

 

اما پدر خوب همــــــان است که داری

اوصاف نکــــویش نتـوانی بشمـــــاری

 

هر غــــم که به روی تو ببیند کشد آهی

 در کـــــل جهان بهتـر از او نیست پناهی

 

در شــادی تو شـاد ترین آدم دنیــاست

 وسعـت قلبــش همـه سـرلوحه دریاست

 

هشـــــــیار بمـان تا نفـس مــادر و بابا

باشـد همـــه جا همنفـست ای گل نو پا

 

خـواهـم ز خـدا دور شـــوند از تو بلاها

تا شــاد شــــــوند از عملت مــادر و بابا

 
  • امید خسروی